صبح چاهارده مشهد بودیم و با حالِ خوشِ بعد از يه خوابِ کیف دار چشمهامو مالوندم و گوشیو برداشتم که به رامینم زنگ بزنم و صبح بخیرِ تو رختخوابی بگم بهش...
اما يه خبر بد قبل از همه چی انرژی خوبمو کم کرد! خبری که هنوز باهاش کنار نیومدم! آقای رفوگران مهربون و دوسداشتنی چرا باید سکته کنه آخه؟ چرا مرگ اینقد نزدیکه! چقد خوش صحبت بود این آقا! چقد احوال رامینو از من میپرسید و هنوز صداش تو گوشم هس که ميگف لهستان، بارای خوبی داره، حتمن همش میره اونجا؟! با خنده هم ميگف! منم میگفتم نهههه بی من که نميره؛) با خنده..
وقتی توی این تعطیلات به برگه حذف تک درس فک میکردم انگار یقین داشتم که باید ببرمش پیش آقای رفوگران تا بعد از يه سلام و احوالپرسی شاد،حذف درسمو وارد سیستم کنه منم با لبخند ازش تشکر کنم و خوشحال باشم که يه همچين مسوول آموزش خوش اخلاقی داریم...
الان اما بهشرکت کردنش توی بازدیدای هفتگی خانه سالمندان فک میکنم، مایی که به خونه سالمندان میریم پیری خودمونو مجسم میکنیم ولی يه پیش زمینه اميدوارانه از به پیری رسیدن، تهِ ذهنمون وجود داره! از کجا معلوم که اصن پیر بشيم؟
چرا مرگ اینقد نزدیکه؟
به خوش اخلاق بودناش فک میکنم که تا همیشه توی ذهن و قلب همه بچه های ریاضی زندس!
خوبی و مهربونی اما از مرگ جلوتره! مرگ نميتونه با خودش ببرتش!
نه زندگی ما با مرگ تموم نميشه وقتی مهربونیم!
چقد خوبه که رامین منو به آدم مهربون تری تبدبل کرده، من باهاش یاد گرفتم که ابراز خیلی از احساسات، قشنگه! رامین با عشقش به من جاودانگی رو داره میده.
مهربون باشیم.
و من که منتظرم تا با برگشتن عشقم از سفر طولانی، بلخره عید منم از راه برسه...
برچسب : نویسنده : cheshm-baz بازدید : 181