زمزمه های یک شب برفی با ذهن من: تموم ميشه اين درد...

ساخت وبلاگ
يه کم پيش با رامین شب بخیر گفتیم و خدافظی کردیم تا فردا. خدا خودش ميدونه که امید دیدنش سر پا نگهم داشته. رفتم پشت پنجره و به سفیدی برف ها نگاه کردم. درختایی که با پنبه پوشیده شدن، درست مثه کاردستی های مهد کودک.

دیروقته اما چراغ بعضی خونه ها روشنه. دارن چکار میکنن؟! ممکنه پدر بزرگ و مادر بزرگی که تو اون خونه زندگي میکنن سالهای گذشته، با کلی عشق و شوق، از هم دور افتاده باشن؟ دلم ميخواد بدونم لحظه دیدارشون چطوري بوده؟ بعضی وقتا احساس میکنم اون لحظه رو طاقت نمیارم.اون خانوم و آقا حالا که دختر و پسر و نوه و عروس و داماد دارن، حسشون به هم مثه روز اول آشناییشونه؟!

روز اول آشنایی... رفتیم تو زیباترین کوچه های دنیا قدم زدیم. دستشو آورد سمتم، مشتاق تر از اوني بودم که حتی لحظه ای درنگ کنم. روز اول بالاترین گل رو شاخه رو بهم داد، نمیدونس اون بالاترین و بارزش ترین خود خودشه. 

این روزا نميتونم درباره دوری با حس مثبت بنویسم ولی... فک نکنم هیچ دور بودنی تو دنیا اینقدر نزدیک بودن، بوده باشه. میدونم که تو نزدیک ترینمی همیشه.... 


برچسب‌ها: زمستون برو بهار بیا عزیز روزهای... گذشته و حال و آینده......
ما را در سایت عزیز روزهای... گذشته و حال و آینده... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : cheshm-baz بازدید : 202 تاريخ : پنجشنبه 9 آذر 1396 ساعت: 14:11