بخند :)

ساخت وبلاگ
چند دقیقه پیش مشهد زلزله شیش ریشتری اومد و ما ترسون ترسون  رفتیم پناه گرفتیم! مامانم چقد نگران من بود و انگار فقط میخواس منو نجات بده، مامان دوسداشتنی و مهربون من...

آیا این اون چیزی نیس که ازش میترسیدم؟ اینکه توی اوج دوری و کوتاهی ِِ دست از عشق، بمیرمو و آرزوی یک روز زندگی کردن با رامین.... 

خب فعلن که بخیر گذشت و من باید مثه همیشه به ترسها پشت کنم و اميدوارانه لبخند بزنم...


برچسب‌ها: ترس, مامان عشقه, امید عزیز روزهای... گذشته و حال و آینده......
ما را در سایت عزیز روزهای... گذشته و حال و آینده... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : cheshm-baz بازدید : 166 تاريخ : پنجشنبه 9 آذر 1396 ساعت: 14:11